هفته‌نامه‌ی دوچرخه: سلام دوچرخه‌ی عزیز و خوبم. یک‌وقت فکر نکنی یاد تولدت نبودم... راستش این مدت بی‌کار هم نبوده‌ام. ذهنم را ورق می‌زدم تا به قدیمی‌ترین خاطره‌ی مشترکمان برسم. خاطره‌ی روزی که با تو جدی‌جدی آشنا شدم.

عکاس نوجوان: پریوش سعیدی

قبل از آن هم گذری دیده بودمت، ولی هنوز با هم رفیق نشده بودیم. اما چه شد که دست دوستی‌ات را در دست گرفتم و هم‌رکابت شدم؟

آن‌روز جمله‌ای روی جلدت خواندم که مثل دعوت‌نامه بود. چیزی در این مایه‌ها: «خبرنگارهای برتر از کره‌ی ماه نیامده‌اند. از همین نوجوان‌های اطرافمان هستند...» و عکس چندتا از خبرنگارهای برترت را هم روی جلد کار کرده بودی.

با خودم فکر کردم چرا من نتوانم خبرنگارت باشم؟! من هم داستان‌نوشتن را دوست داشتم و دست‌وپا شکسته چیزهایی می‌نوشتم. تصمیم گرفتم شانسم را امتحان کنم و برایت نامه بفرستم. برای این از واژه‌ی شانس استفاده کرده‌ام که هنوز مطمئن نبودم مرا بپذیری. فکر می‌کردم مثل این قرعه‌کشی‌هاست که هرچه شرکت می‌کنی آخرش هیچی به هیچی! همین‌طوری نامه را فرستادم و دروغ چرا، شک داشتم تحویلم بگیری. باور نمی‌کردم اسمم را در دوچرخه ببینم، چه برسد به این‌که مطلبم چاپ شود یا خبرنگار افتخاری‌ات شوم! به‌خاطر همین هم پی‌گیر نامه‌ام نشدم.

یکی دو ماه گذشته بود که توی مدرسه یکی از دوستانم بی‌هوا درباره‌ی تو از من پرسید. دوزاری‌ام افتاد حتماً خبری شده... و بعد فهمیدم برای گروه «باغچه‌ی داستان» (گروه داستان نوجوان دوچرخه) پذیرفته شده‌ام و اسمم را آن‌جا دیده.

چه‌قدر من و خانواده‌ام دکه‌های گوناگون را گشتیم تا آن شماره‌ات را پیدا کنیم، ولی روزنامه‌ی همشهری زود تمام می‌شد و چه برسد به شماره‌های گذشته. بعد از آن باورم شد که آن دعوت‌ از نوجوان‌ها که خبرنگارت باشند، برایت بنویسند و آثارشان را بفرستند، راستکی بوده و همه‌ی نوجوان‌ها واقعاً می‌توانند هم‌رکاب تو باشند. آن‌جا بود که دوستی‌مان شکل گرفت و هرهفته پنج‌شنبه‌ها عضو ثابت خانواده‌مان شدی. شده بودیم دو دوست واقعی. من می‌نوشتم و تو کمکم می‌کردی رشد کنم. تشویقم می‌کردی کتاب خوب بخوانم. به املای درست واژه‌ها اهمیت می‌دادی و من هم حواسم را جمع می‌کردم غلط ننویسم. دوست‌های خوب این‌جوری‌اند دیگر، به هم‌دیگر چیزهای خوب یاد می‌دهند و به رشد یک‌دیگر کمک می‌کنند.

وقتی به نوجوانی‌ام نگاه می‌کنم خوشحالم با تو آشنا شدم و این مسیر را با تو رکاب زدم و بزرگ شدم. در یکی از تولدهای گذشته‌ات خواسته بودم حالا حالاها بمانی برای نوجوان‌هایی که توی راهند و روزی پدرها و مادرهایشان نوجوان تو بوده‌اند.

فکر می‌کنم خیلی خوب است که همه‌ی نوجوان‌ها دوستی مثل تو داشته باشند و آرزو می‌کنم خدا تو را تا آخر دنیا سبز و شاداب نگه دارد. آمین!

تولدت مبارک رفیق من!

یار دیرین تو، مرضیه کاظم‌پور

  • کلیدواژه‌اش حرکت است

سلام دوچرخه جانم،

در همه‌ی زمان‌هایی که آدم‌ها روزهای آفتابی و آبی را هم ابری و خاکستری می‌دیدند و حتی نمی‌توانستند ذره‌ای نور از خورشید قرض بگیرند تا صورت و قلبشان را با آن بشویند، دوچرخه پرده‌ها را کنار زده و پنجره‌ی امید را گشوده تا دل‌ها با آسمان و خورشید قهر نکنند و با نشاط و انگیزه غریبه نشوند.

دوچرخه‌ای که رکاب می‌زند و مثل رودخانه‌ای روان است که همه‌ی ‌نوجوانان را با حرکت و تلاش از چاه کسالت نجات می‌دهد. ما به‌قدر ظرفیتمان از دوچرخه بهره‌ها برده‌ایم و دل به دلش داده‌ایم تا ما را با خودش به سرزمین روشنایی برساند. ما با دوچرخه هم‌مسیر شده‌ایم و قدم به قدم حرکت کرده‌ایم. همان حرکت و اراده‌ای که اگر جایی در وسط شلوغی‌های دنیا جا بگذاریم به سکون می‌رسیم؛ سکونی که کلید شکست است.

چه خوب می‌شود که روزی همه‌ی نوجوانان دنیا دستشان را به دست دوچرخه بدهند و همراهش بشوند. آن‌وقت لازم است دوچرخه را به ۲۰۰ زبان دنیا ترجمه کنیم! ترجمه‌ای که کلید واژه‌اش حرکت است و حرکتی که همه را با خودش می‌کشاند تا به سرزمین آرامش برساند. اصلاً شما که غریبه نیستید... بد نیست یک روز همه‌ی جهان را دوچرخه‌ای کنیم!

نوید صنعتی از ملارد

«روزی که با هم رفیق شدیم» و یک یادداشت دیگر
عکس: پریوش سعیدی
کد خبر 655537

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha